زندگی نامه
اینجانب مرتضی احمدیان متولد 1323 شمسی در شهرستان نجف آباد اصفهان متولد شدم و در سال 1339 گواهینامه پایان تحصیلاتی خود را از دبستان شیخ بهائی گرفتم. در سال 1341 ش طلبه شدم و در مدرسه الحجة نجفآباد مشغول تحصیلات دروس حوزوی شدم. جامع المقدمات را که در نجف آباد خواندم راهی حوزه علمیه قم شدم و به مدرسه حقانی وارد شدم. در آنجا مشغول خواندن کتاب سیوطی شدم. کتاب سیوطی، مغنی، مختصر، معالم، اصول الفقه رسائل، مکاسب و کفایه را در مدرسه حقانی خواندم. به اضافه دروس جنبی مانند: تاریخ اسلام، معارف، دروس عقائد، طبیعی (یک دوره فشرده طب) زبان، مکالمه عربى، المحاورات العربیه، زبان انگلیسى، شامل کتابهای دایرکت متد 1 و 2 و 3، اکسفورد و... تفسیر قرآن، تعلیم خط نستعلیق، ریاضیات، ادبیات فارسی و... و حدود سال 51 یا 1352 بود که پس از کفایه از مدرسه حقانی بیرون آمدم و به درس خارج مراجع آن وقت مانند آیت الله حاج آقا مرتضی حائری و آیت الله العظمی فانی اصفهانی و آیت الله العظمی وحیدخراسانی و آیت الله العظمی گلپایگانی تلمذ کردم. البته به درس آیت الله العظمی تبریزی و غیره نیز رفتم و در نجف اشرف که رفتم در سال 1347 و 1348 به قسمتی از درس ولایت فقیه امام خمینی (ره) هم رفتم البته در آن موقع اینجانب مشغول دروس سطح بودم اما پس از اینکه از نجف اشرف آمدم و ازدواج نمودم در مضیقه مالی بسیار شدیدی قرار گرفتم به طوری که نه کرایه منزل را میتوانستم بپردازم و نه هزینه روزمره زندگی را، لذا مدتی مشغول روزه و نماز استیجاری شدم اما چون بسیار مشکل بود، رفتم به چاپخانه علمیه نبش کوچه آبشار قم و در آنجا خط خود را ارائه دادم و مشغول خطاطی کتب علمی مانند آیات الاحکام آیت الله سلطانی و فقه الحج، و الشواهد المنتخبه مدرس افغانی و غیره شدم و در برابر هر صفحه سی خطی که به صورت رحلی بود فقط 3 تومان دریافت میکردم و تقریباً در آن موقع ماهی هزار تومان خطاطی مینمودم و با همین پول ناچیز توانستم منزلی هم در نیروگاه قم بسازیم و یادم هست یکماه کار کردم تا توانستم پرده کرکره اطاق را بخرم و بابت یک کتاب که نیاز داشتم سه روز روزه استیجاری گرفتم تا کتاب معراج السعادة نراقی را بخرم حالا چون اصل بر این بود که زندگینامه علمی به نگارش درآید لذا از زندگینامه سیاسی و غیره و کارهای سیاسی قبل از انقلاب و دستگیر شدن و زندانی شدن و... خودداری میشود. اینجانب در سال 1347 در نجف اشرف اولین کتاب خود را به زبان عربی نگاشتم و آن را به نام "دلیل الزائر" نامگذاری کردم. دومین کتاب خود را به نام "زندگی زناشوئی" نوشتم که متأسفانه اولین کتاب در نقل و انتقال به ایران مفقود شد و کتاب دوم را طلبهای که عازم کویت بود از من گرفت که بخواند و برگرداند ولی برد و دیگر آن را برنگرداند، و چون طبع شعر مختصری داشتم از این رو شهید محمد منتظری مجله فردوسی آن زمان را آورد که بخوانم و در شعر و ادبیات فارسی از آن بهره گیرم و علت توفیق یافتن به نوشتن این بود که روزی به اتفاق حجةالاسلام سید محمود دعائی از نجف اشرف راهی کربلا شدیم و در آنجا خدمت آیت الله العظمی سیدمحمد شیرازی رسیدیم ایشان هم ما را تشویق به نوشتن کتاب کرد، که اینجانب خدمت ایشان عرض کردم که ما طلبهای مبتدی هستیم چه بنویسیم؟ ایشان فرمودند: «شما لازم نیست کتابهای علمی بنویسید بلکه میتوانید از کتابهای مختصری که معارف اسلامی را به زبان ساده برای عوام بیان نماید شروع کنید و بنده کتابهای کوچک چند صفحهای مانند: "اعرف الشیعه، من هم الشیعه" و... نوشتهام تا کتابهای بزرگ اینجانب هم با تشویق ایشان شروع به نوشتن کتاب کردم. در نجف اشرف مقالات عربی مینوشتم و به مناسبتهای مختلف در احتفالات میخواندم. یادم هست در آن زمان مقالهای نوشتم به نام «مَن هُوَ الامام جعفر بن محمد الصادق (ع)» و داستان حمله نظامیان شاه به مدرسه فیضیه و قتل و غارت و دستگیری طلاب را هم در آن مقاله نوشتم و در جشن تولد آن حضرت خواندم، و چون علاقه به اشعار هم داشتم سه دفترچه 200 برگی از اشعار عربی و فارسی و مطالب متفرقه یادداشت کردم که دو جلد کتاب کشکول قسمتی از آنهاست، و از شدت علاقه به نوشتن صبح که شروع به کار مینمودم ناگاه میدیدم ظهر شده و هیچ احساس خستگی نمیکردم. اکثر کتابهایی که نوشتهام به سفارش ناشرین و غیره بوده است، مخصوصاً ترجمهها و خطاطیها تا چه قبول افتد و چه در نظر آید. و شاید این به خاطر توجه و گوشه چشمی است که حضرت به اینجانب نموده باشد. اوائل طلبگی نمیدانم حالا خواب دیدم یا حالت شهود بود که در پشت بام منزل دیدم حضرت ولی عصر(عج) نشسته و شمشیر دو دم «ذوالفقار» را بر زانوی خود نهاده و کاغذی پیچیده شده به صورت لولهای در دست دارد و ما چند طلبه بودیم دو زانو حلقهوار در جلو ایشان نشسته بودیم و هرگاه با هم صحبتی میکردیم ایشان چیزی بر روی آن طومار و کاغذ مینوشت و ما طلاب از وحشت دیگر قادر بر سخن گفتن نبودیم، و خانم بنده نقل مینماید که قبل از اینکه من شوهر کنم در نجفآباد بودم و چون در آن زمان منازل، آب لولهکشی نداشت ما میرفتیم از قنات آب میآوردیم، قناتی در نجفآباد است به نام شیر بچه که با سطح زمین تقریباً چهار متر و خوردهای فاصله داشت که هماکنون هم هست و از آبش مردم استفاده میکنند، خلاصه میگوید رفتم آب بیاورم دیدم سیدی نورانی بر روی آب نشسته و جا نماز خود را پهن نموده و بر روی قبله نشسته است تا من نگاه کردم او به من نظر فرمود، من هم چون به حد بلوغ نرسیده بودم از دیدن منظره دلهره و اضطراب مرا گرفت و رفتم به مادر خود و دیگران گفتم، آنها نگاه کردند و چیزی ندیدند، باز من نگاه کردم و حضرت را دیدم و به آنها گفتم، آنها باز نگاه کردند و چیزی ندیدند، من به همسرم گفتم، حضرت به تو توجه نموده است.